جمعه / ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ / ۱۱:۳۶
سرویس : مسجد پژوه
کد خبر : ۳۸۶۳۰
گزارشگر : ۶۹۱
یادداشت

پرتویی از زندگانی امام صادق (علیه‌السلام)

امام صادق علیه السلام همواره در اندیشه استحکام پایه‏ هاى‏ انقلابى فکرى بود که به یک انقلابى سیاسى نیز ختم مى‌‏شد.

به گزارش سرویس مسجدپژوه پایگاه تخصصی مسجد؛ برخى بر این باورند که عصر امام صادق‏ علیه السلام مناسب‏ترین و مساعدترین‏ دوران‏‌ها بود. اگر امام دست به ایجاد یک انقلاب مذهبى حقى مى‏‌زد که‏ طى آن خلافت به کسى که شایستگى عهده‌دارى آن را از نظر خدا و رسولش داشت، برمى‏‌گشت. چرا که این عصر، دوره تحوّل و بسیارحساسى در تاریخ اسلامى به حساب مى‌‏آمد که در آن پرده‏‌هایى که زمان‏‌بر روى واقعیّت‌ها و حقایق دینى کشیده بود کنار رفته بود، امّا واقعیّت غیراز این ادّعاست. واقعیّت آن است که امام صادق علیه السلام حتّى یک روز هم‏ نتوانست در صحنه سیاسى دعوت خود را اظهار کند.
 
امویّان، چنان که گفتیم، از هیچ گونه جنایتى در راه خاموش ساختن‏ آتش انقلاب مخالفانشان باک نداشتند در حالى که آن‏ حضرت هرگز در راه‏ حقّ به باطل پناه نبرد و براى اجراى عدل و داد از ظلم و ستم ‏یارى نجست.
 
بنى عبّاس هم نه خوش‌کردارتر از برادران اموى خود بودند و نه براى‏ استحکام بخشیدن به پایه ‏هاى حکومت خود از امویّان در خونریزى‏ و نیرنگ بازى خوددارتر! از همین رو بود که آنان توانستند حکومت‏ بنى‏ امیّه را به سختى در هم بکوبند و بدین سان حکومت بنى امیّه با باطل‏ درهم کوفته شد و میان این دو طایفه معارضه گردید.
 
همچنین، بنى عبّاس از هر حرکتى براى دعوت بنى هاشم سود جستند و از نارضایتى عمومى‌اى که طالبیون به وجود آورده بودند، بهره بردارى‏ کردند و پیوسته آرزوها و آرمانهاى بزرگ مردم را در گوش آنان باز مى‌‏خواندند. از همین رو برپایى یک انقلاب شیعى امکان پذیر نبود. بخصوص انقلابى که در آن از ریختن خونهاى بى گناهان و دریدن ‏حرمتهاى مقدّس، خوددارى شود. یکى از دلایل نبود امکانات قیام درعصر عبّاسیان این است که طایفه اى از پسر عموهاى امام چه در عصر ایشان و چه بعد از آن، انقلاب کردند، امّا به موفقیّت دست نیافتند و سرنوشت آنان همان سر نوشتى بود که پدرانشان در عصر امویّان با آن‏رو به رو گشتند.
 
با وجود این موارد، امام صادق علیه السلام در اندیشه استحکام پایه‏ هاى‏ انقلابى فکرى بود که به یک انقلابى سیاسى نیز ختم مى‌‏شد. این مقصود با نشرو گسترش بى پرده و روشن حقایق دینى و تاریخى که منجر به ایجادفضایى شایسته براى کاشتن تخم انقلاب فکرى و سیاسى مى‏شد، به دست‏ مى ‏آمد، تا آنجا که مطرح شد؛ امام موسى بن جعفر علیه السلام، فرزند بزرگوار امام صادق، همان قائم آل محمّد است!! این مسأله در حقیقت تعبیرى ‏بود از باز گرداندن حکومت غصب شده و حقّ پایمال شده آل محمّدصلى الله علیه وآله ‏به آنان، زیرا شیعه از رهگذر این امر از رعایتها و توجّهات گسترده‌اى که‏ در دگرگون ساختن اوضاع سیاسى تأثیرات بزرگى داشت، برخوردار گشتند، امّا هواخواهان و پیروان نهضت شیعى با افشاى این راز و این‏ نقشه به نهضت خیانت کردند و نتیجه آن شد که امام کاظم ‏علیه السلام را دستگیر کردند و براى سالهاى بسیار در بند انداختند و بدترین شکنجه‌ها و مصیبت‌ها را در حقّ شیعه روا داشتند.
 
 دوره امامت امام صادق علیه السلام
 
امّا روح انقلابى که امام صادق علیه السلام آفریده بود، همچنان تا پس از مرگ ‏هارون الرشید، در زمان امام رضا ‏علیه السلام نوه امام ششم، روشن و پاینده بود و به‏ اعلان ولایتعهدى آن ‏حضرت که در واقع راهى مستقیم براى باز گرداندن‏ خلافت به فرزندان على ‏علیه السلام بود، منجر شد. ولى تقدیر آن بود که امام‏ رضا‏علیه السلام پیش از مرگ مأمون به شهادت رسد.
 
به هر حال امام صادق علیه السلام در سالهایى که پس از پدرش امامت مسلمین را عهده دار شد، فضایى صالح و آماده براى انقلاب خلق کرد. از این رو طبیعى بود که دستگاه حاکم اجازه ندهد که آن‏‌ حضرت به آرامى نقشه خود را عملى سازد و راهى را که مى‏‌خواهد طى کند. اگر چه وى هیچ گاه‏ مستقیماً با دستگاه حکومت به معارضه بر نمى‏‌خاست، زیرا قطع روابط امام با عبّاسیان هشدارى بَد براى آنان و برانگیزنده خشم سرشار و زور و قهر شدید آنان بر وى بود.
 
یک بار منصور از امام صادق علیه السلام خواست تا همچون ائمه جور، با او هم‏‌رکاب شود. وى به امام علیه السلام پیغام داد: چرا همچون دیگر مردمان دور و بر ما را نمى‌‏گیرى؟ امام صادق علیه السلام به او پاسخ داد:
 
"ما چیزى نداریم که به خاطر آن از تو بترسیم و چیزى نزد تو نیست‏ که ما را تمنّاى آن باشد و تو نه در نعمتى هستى که تو را به خاطر آن‏ تهنیت گوییم و نه در مصیبتى که به خاطر آن تو را تسلیّت دهیم. پس ما نزد تو به چه کار آییم؟".
 
منصور به امام نوشت: با ما همراه شو تا نصیحتمان گویى.
 
حضرت به او پاسخ داد:"هر که دنیا را خواهد تو را نصیحت نمى‏‌گوید و هر که آخرت راخواهد با تو مصاحبت نمى‌‏جوید".
 
منصور با خواندن این پاسخِ حضرت گفت: به خدا سوگند او تفاوت منازل دنیاخواهان و آخرت جویان را در نزد من بخوبى آشکار ساخت.
 
اکنون که از توضیح خطوط گسترده سیاست امام صادق در بر خورد با حکومتهاى هم عصرش فراغت یافتم، شایسته مى‏‌بینم که برخى از سختی‌ها و فشارهایى که از ناحیه دستگاه حاکمه بر حضرت یا بر برخى از یارانش، آن هم تنها به جرم حقّ خواهى و حقّ گویى آنان، وارد شد اشاره کنم.

- سفاح، امام صادق علیه السلامرا از مدینه به حیره انتقال داد تا در آنجا بتواند او را به قتل برساند، امّا خداوند امام را از شر او آسوده ساخت.

- پس از سفاح، زمان منصور فرا رسید. او دوازده سال به آزار و اذیت‏ امام‏ علیه السلام پرداخت و او را هفت بار به مدینه و ربذه و کوفه و بغداد انتقال‏ داد، امّا هر بار منصور او را مى‌‏طلبید و براى دلجویى حضرت به ایراد عذرو بهانه مى‏‌پرداخت و با خوارى مى‌‏رفت و امام صادق نیز به خوبى ‏و خوشى باز مى‏‌گشت.

در اینجا بى مناسبت نیست که براى آگاهى خوانندگان گرامى جزئیات‏ برخى از این احضارها را که در اوایل و اواخر خلافت منصور انجام‏ پذیرفته باز گو کنیم تا بخوبى شدّت اختلاف و کیفیّت آن، میان منصور و امام صادق علیه السلام روشن شود:

1 - سید بن طاووس به نقل از ربیع، دربان منصور، آورده است که‏ گفت: چون منصور حج گزارد، احتمالاً در سال 140 یا 144 هجرى، و به‏ مدینه رسید، شبى را بیدار ماند. آنگاه مرا طلبید و گفت: اى ربیع همین الآن به سرعت و از کوتاه ترین راه برو و اگر مى‏ توانى تنها بروى، این کار را کن تا نزد ابو عبداللَّه جعفر بن محمّد برسى. به او بگو که پسر عمویت به‏ تو سلام مى ‏رساند و از تو مى‏ خواهد که همین حالا به سویش آیى. پس اگر او [امام صادق علیه السلام] اجازه داد که با تو بیاید، رخ بر زمین نه و اگر باآوردن عذر و بهانه از آمدن خود دارى ورزید در این باره اختیار را به‏ خود او واگذار، و اگر تو را فرمود که در آمدن به نزد او تأنى جویى آسان‏ بگیر و کار را سخت مکن و قبول عفو کن و در گفتار و کردار تندى ‏و خشونت به خرج مده.

ربیع گوید: من بر در سراى امام آمدم و آن ‏حضرت را در خلوت‏ خانه‏ اش یافتم و بدون اذن ورود، درون خانه شدم. او را دیدم که ‏گونه‏ هایش را - به حال سجده - بر خاک گذارده و کف دست خود را به‏ سوى آسمان برده، در حالى که آثار خاک بر چهره و دستان او نمایان بود.

شایسته ندیدم که لب به سخن بگشایم تا آنکه او از نماز و دعا فراغت‏ یافت و چهره‏اش را برگرداند.

گفتم: سلام بر تو اى ابو عبداللَّه!

فرمود:سلام بر تو برادرم. چرا اینجا آمدى؟

عرض کردم: پسر عمویت به تو سلام رساند و چنین و چنان گفت. او با شنیدن سخنان منصور فرمود:
واى بر تو اى ربیع!

(أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلاَیَکُونُوا کَالَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَیْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ(1)).

"آیا هنگام آن فرا نرسید که مؤمنان دلهاشان به یاد خدا و آنچه از حقّ‏ فروفرستاده، خاشع گردد و همچون کسانى که پیش از این کتاب داده شدند، نباشند. پس مدّت بر آنان دراز شد و دلهایشان سخت گردید."

(أَفَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَى‏ أَنْ یَأْتِیَهُمْ بَأْسُنَا بَیَاتاً وَهُمْ نَائِمُونَ * أَوْ أَمِنَ أَهْلُ‏ الْقُرَى‏ أَنْ یَأْتِیَهُمْ بَأْسُنَا ضُحىً وَهُمْ یَلْعَبُونَ * أَفَأَمِنُوا مَکْرَ اللَّهِ فَلاَ یَأْمَنُ مَکْرَ اللَّهِ‏ إِلَّا الْقَوْمُ الْخَاسِرُونَ(2)).

"پس آیا مردم شهرها از آن ایمنند که شبانگاه که در خوابند عذاب ما آنها را فراگیرد؟ وآیا مردم شهرها از آن ایمنند که روز در حالى که به بازى مشغولند عذاب ما آنها را در بر گیرد؟ پس آیا از مکر خدا ایمن شدند؟! پس جز گروه‏ زیانکاران از مکر خدا احساس امنیّت نمى‌‏کنند."

به خلیفه بگو السلام علیک و رحمة اللَّه و برکاته. آنگاه دو باره قصد نماز و توجّه کرد. عرض کردم: آیا پس از سلام‏، عذر یا پاسخى هست؟

فرمود: آرى. به او بگو:

(أَفَرَأَیْتَ الَّذِی تَوَلَّى‏ * وَأَعْطَى‏ قَلِیلاً وَ أَکْدَى‏ * أَعِندَهُ عِلْمُ الْغَیْبِ فَهُوَ یَرَى‏* أَمْ لَمْ یُنَبَّأْ بِمَا فِی صُحُفِ مُوسَى‏ * وَ إِبْرَاهِیمَ الَّذِی وَفَّى‏ * أَلاَّ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَأُخْرَى‏ * وَأَن لَّیْسَ لِلاِْنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى‏ * وَ أَنَّ سَعْیَهُ سَوْفَ یُرَى‏(3)).

"پس آیا دیدى کسى را که پشت کرد و اندکى انفاق کرد و آنگاه بکلّى‏ امساک کرد، آیا علم غیب نزد اوست و او بیناست. آنچه در صحف موسى‏است آگاهى نیافته و هم در صحف ابراهیم وفادار که هیچ کس بار گناه دیگرى ‏را بر نمى‌‏کشد و براى آدمى جز آنچه خود تلاش کرده، چیز دیگرى نیست."
و ما اى خلیفه! به خدا سوگند از تو مى‌‏ترسیم و زنانى که تو آنان را بهترمى شناسى به خاطر ترس ما آنها هم مى‌‏ترسند. پس از آزار ما دست بردار و گرنه نام تو را هر روز پنج بار به خداوند عرضه خواهیم کرد (یعنى درنمازهاى پنجگانه با اخلاص تمام تو را نفرین مى‌‏کنیم).

و تو خود به واسطه پدرانت از رسول خداصلى الله علیه وآله براى ما حدیث نقل ‏کردى که آن‏ حضرت فرمود: چهار دعاست که از خداوند پوشیده نمى‌ماند. دعاى پدر در حقّ فرزندش و دعاى برادر در حقّ برادرش، دعاى پنهانى‏ ودعاى خالصانه.

ربیع گوید: هنوز گفتگو تمام نشده بود که خبرگزاران منصور در پى‏ من آمدند و از وجود من اطلاع یافتند. من نیز بازگشتم و سخنان ابوعبداللَّه ‏را براى منصور باز گفتم. منصور از شنیدن آن سخنان گریست وسپس ‏گفت: به سوى او باز گرد و به او بگو کار ملاقات و نشستن با شما را به‏ شما وا مى‏‌گذارم و امّا زنانى که از آنان یاد کردى بر ایشان درود باد و خداوند وحشت آنان را به امن مبدّل سازد واندوه آنان را بزداید.

ربیع گوید: من به نزد ابو عبداللَّه بازگشتم و او را از گفته منصور آگاه‏ ساختم. پس او گفت: به او بگو صله رحم به جاى آوردى و خداوند تو رابهترین پاداش دهد. سپس چشمانش پر از اشک شد تا آنجا که چند قطره ‏نیز بر دامانش چکید.

2 - از محمّد بن عبداللَّه اسکندرى یکى از ندیمان و یاران خاصّ منصور روایت شده است که گفت: روزى نزد منصور وارد شدم. او را دیدم که‏ اندوهگین نشسته بود و آه سرد مى‏‌کشید. گفتم: اى امیرالمؤمنین به چه‏ مى‌‏اندیشى؟

پاسخ داد: اى محمّد بیش از یک صد تن از اولاد فاطمه کشته شدند درحالى که سرور و پیشوایشان بر جاى مانده است!

پرسیدم: او کیست؟

گفت: جعفر بن محمّد الصادق.

گفتم: اى امیرالمؤمنین! او مردى است که عبادت، پیکرش را فرسوده‏ و لاغر ساخته و به جاى طلب حکومت و خلافت، خود را به خداوند مشغول داشته است!

منصور گفت: اى محمّد البته من مى‌‏دانم که تو به او و پیشوایى‌‏اش ‏اعتقاد دارى امّا بدان که حکومت و پادشاهى، عقیم است و من امشب برخودم سوگند یاد کرده‌‏ام که شب را سپرى نکنم مگر آنکه از کار او فراغت‏ یافته باشم.

محمّد گفت: به خدا زمین با همه وسعتش بر من تنگ شد. آنگاه ‏منصور، سیّافى (جلّاد) را طلبید و به او گفت: چون ابو عبداللَّه الصادق را احضار کردم وى را با گفتگو سر گرم مى‌‏سازم و چون کلاهم را از سربرداشتم تو گردن او را بزن.

منصور، امام صادق‏علیه السلام را در آن ساعت فرا خواند. من با آن‏ حضرت در خانه (منصور) بر خورد کردم. او لبهایش را مى‏ جنباند، امّا نفهمیدم چه‏ مى‌‏خواند. ناگهان دیدم قصر موج مى‌‏زند، انگار که کشتى است در میان ‏امواج دریاها، و دیدم که ابو جعفر منصور با پا و سر برهنه و در حالى که ‏دندانهایش به هم مى‏‌خورد و زانوانش مى‏‌لرزید در برابر جعفر بن محمّد قدم مى‌‏زد. او یک لحظه سرخ و لحظه‌‏اى دیگر زرد مى‌‏شد. بازوى‏ ابوعبداللَّه را گرفته بر تخت حکومتش بنشاند و خود همچون بنده‏‌اى برابر آقایش، فراروى‏ آن‏ حضرت‏ نشست و گفت

اى پسر رسول خداصلى الله علیه وآله چرا در این ساعت بدین جاى آمدى؟

امام فرمود: من براى اطاعت از خدا و پیامبرش و امیرالمؤمنین که ‏سرافرازى ‏اش مستدام باد، به نزد تو آمدم.

منصور گفت: من تو را فرانخوانده بودم و فرستاده اشتباه کرده است.

آنگاه گفت: هر حاجتى دارى بگو؟

آن‏‌ حضرت پاسخ داد: من از تو مى‏خواهم که مرا بى جهت فرانخوانى.

منصور گفت: هر چه خواهى تو را باد.

آنگاه آن ‏حضرت به‏ سرعت بازگشت وخداى را بسیار سپاسگزارى کرد.

منصور لحاف و پوستین خواست و خوابید و تا نیمه شب از خواب ‏بیدار نشد. چون بیدار شد من در آن هنگام بر بالین او بودم. منصور گفت: بیرون نرو تا قضاى نمازم را که از من فوت شده به جاى آورم که ‏مى‌‏خواهم سخنى با تو بگویم. چون قضاى نمازش را به جاى آورد به من ‏روى کرد و از حوادث ترسناکى که به هنگام آمدن امام صادق علیه السلام برایش ‏رخ داده ‏بود، سخن گفت. همین حوادث موجب شده بود که منصور از کشتن‏ امام صادق دست باز دارد و آن‏ حضرت را مورد تعظیم و احسان قرار دهد.

محمّد مى‏‌گوید: به منصور گفتم: اى امیرالمؤمنین این امرى شگفت‏ نیست، زیرا ابو عبداللَّه وارث علم پیامبرصلى الله علیه وآله است. جدّ او امیرالمؤمنین ‏على ‏علیه السلام است و اسماء و دیگر دعاهایى پیش اوست که اگر بر شب ‏بخواندشان درخشان خواهد شد و اگر بر روز بخواندشان دیگر تیره ‏و تاریک نخواهد شد و اگر بر امواج دریاها بخواندشان، بر جاى خودبى‏ حرکت خواهند ایستاد.

بدین سان منصور هراز چند گاه امام را به نزد خود فرا مى‏‌خواند تاآنکه بالاخره وى را با دادن زهر به شهادت رساند.

مواضع تابان و نورانى امام صادق علیه السلام تنها در برابر منصور نبود. بلکه ‏آن‏ حضرت مشابه همین مواضع را با والیان منصور نیز داشت که از میان

‏آنها به دو نمونه زیر اشاره مى‌‏کنیم:

1 - یک بار امام صادق علیه السلام نزد زیاد بن عبداللَّه بود.زیاد گفت: اى‏ فرزندان فاطمه فضیلت شما بر مردمان چیست؟ تمام فاطمیون که درمجلس حضور داشتند از بیم جان خود لب از پاسخ فرو بستند.

آنگاه امام فرمود: "همانا از فضل ما بر مردم این است که ما دوست‏نداریم از خاندان دیگر جز خاندان خودمان باشیم در حالیکه کسى ازمردم نیست که دوست نداشته باشد از ما باشد"!

2 - داوود بن على، والى مدینه بود. او به فرمانده نیروهایش دستورداد "معلى بن خنیس" یکى از سران برجسته شیعه و از یاران سخنور امام صادق‏ علیه السلام را اعدام کند. فرمانده نیز فرمان والى را به اجرا گذاشت. چون"معلى" به شهادت رسید، امام در حالى که نسبت به حکم صادر شده ازسوى والى بسیار خمشگین بود، رو به او کرد و فرمود: دوست مرا کشتى‏ و چیزى را که از آنِ من بود گرفتى!! آیا نمى‌‏دانى که مرد ممکن است در سوگ و عزاى فرزند خود آرام بنشیند، امّا در مقابل جنگ آرام نخواهدبود.

والى عذر آورد که او قاتل مستقیم "معلى" نبوده است.

آنگاه آن‏‌حضرت نزد فرمانده نیرو رفت. او به جُرم خود اعتراف کرد. دستور داد گردنش را بزنند. والى نیز او را به خاطر جُرمى که مرتکب شده‏ بود، گردن زد.

منابع:

1) سوره حدید، آیه 16.
2) سوره اعراف، آیه 99 - 97.
3) سوره نجم، آیه 40 - 33.

نویسنده: آیت الله حاج سید محمد تقى مدرسى
مترجم: محمد صادق شریعت

https://amoozesh.masjed.ir/u/1cG4

اظهار نظر

ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید

تلفن مستقیم : 02166412254

تلفن داخـلـی : 30-02166497027 

داخلی400

info@masjed.ir